صدای سخن عشق
یادم باشد حرفی نزنم که به کسی بربخورد
گفتی که از بی طاقتی دل قصد یغما می کند اگر می توانستم مجازاتت کنم از تو می خواستم...... به اندازه ای که تو رو دوست دارم مرا دوست داشته باشی زندگی زیباست چشمی باز کن
در دلم این عطش کیست خدا می داند
عاشقم دست خودم نیست خدا می داند عاشق چشم تو هستیم و زما بی خبری خوش به حالت که هنوز از همه جا بی خبری زندگی چیدن سیبی است که باید چید و رفت حضور هیچ کس در زندگی ما اتفاقی نیست " خداوند در هر حضوری رازی نهان کرده برای کمال ما . خوش آن روزی که در یابیم راز این حضور را شمع دانی به دم مرگ به پروانه چه گفت؟ گفت ای عاشق بیچاره فراموش شوی... سوخت پروانه ولی خوب جوابش را داد گفت طولی نکشد نیز تو خاموش شوی حکایت جالبی ست که فراموش شدگان فراموش کنندگان را هرگز فراموش نمی کنند غرور هدیه شیطان است و عشق هدیه خداوند، و ما هدیه شیطان را بهم می دهیم ولی هدیه خداوند را از یکدیگر پنهان می کنیم
نگاهی نکنم دل کسی بلرزد
راهی نروم که بیراه باشد
خطی ننویسم که بیازارد کسی را
که
روز و روزگار همیشه بر وفق مراد نیست
رفیق من
اگر بال داشتم عاشق شدن و گریستن و پرواز را به تو یاد می دادم
اگر بال داشتم تو را به ماه می بردم و می توانستم پیشرفت و ترقی تو را که شاید بعید و دور به نظر برسد زودتر ببینم
اگر بال داشتم تو را از خاک آتش و باران محافظت میکردم و نمی گذاشتم معنای درک ورنج را بفهمی
اگر بال داشتم تو را همیشه در قلبم برای خود نگه می داشتم و هرگز ما از هم جدا نبودیم
اما همان طور که می بینی من فرشته نیستم که بال داشته باشم و اگر هم بخواهم هرگز نمی توانم
بنابراین با وجود این همه آرزوها فقط می توانم دعا کنم
با وجود این اگر بال داشتم به تو نمی رسیدم ........
گفتم که با یغماگران باری مدارا می کنم
گفتی که پیوند تو را با نقد هستی می خرم
گفتم که ارزان تر از این من با تو سودا می کنم
گفتی اگر از کوی خود روزی تو را گویم برو
گفتم که صد سال دگر امروز و فردا می کنم
گفتی اگر از پای خود زنجیر عشقت وا کنم
گفتم ز تو دیوانه تر دانی که پیدا میکنم
گردشی در کوچه باغ آغاز کن
هر که عشقش در تماشا نقش بست
عینک بد بینی خود را شکست
علت عا شق ز علتها جداست
عشق اسطرلاب اسرار خداست
من میان جسمها جان دیده ام
درد افکنده درمان دیده ام
دیده ام در شاخه احساسها
می تپد دل در حریم یاسها
زندگی موسیقی گنجشکهاست
زندگی باغ تماشای خداست
زندگی تکرار پاییز است که باید دید و رفت
زندگی رودی است ، جاری ، هر که آمد
کوزه ای شادمان پر کرد و مشتی آب نوشید و رفت
قاصدک ، این کولی خانه به دوش
روزگار کوچه گردیهای خود را زندگی نامید و رفت
آه از این دل آه از این جام امید عاقبت بشکست و کس رازش نخواند چنگ شد در دست هر بیگانه ای ای دریغا کس به آوازش نخواند
تنهایی را به بودن در جمعی که به آن تعلق ندارم ترجیح می دهم
|